آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

شب یلدا

  یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت یلدایتان مبارک. محفل آریائی تان طلائی ، دلهایتان دریائی شادیهایتان یلدائی ،  مبارک باد این شب اهورائی     هندونه مامانی سیام اونم با همون نازی که خودت میگی قربون اون سلام دادنت که رابه راه میگی و دل آدم و میبری آخه خوشگلکم چی بگم ازاین هم شیرینی که اصلا دل آدمو نمیزنه فقط می تونم بگم خدایا شکر که دختری به این عزیزی و باهوشی بهم دادی شششششششششششششششششششششکر امسال دومین شب یلدا زندگی دختر گلم  برای شب یلدا مامانی رفت و یه لباس هندونه ای برات خرید بعدم یه روبانهایی که رنگ هندونه بودن ...
18 مرداد 1390

جوجو کوچولو و 5/1 سالگی

هورا مبارک مبارک تولدت مبارک دختر قشنگ من نیمی از سال دوم زندگیت رو هم سپری کردی و حالا 18 ماهه شدی  تولد یک و نیم سالگیت مببببببببببببببببببببارک به امید خدا 18 ساله و  180ساله شی مامانی ..... دیروز 5 بهمن ماه بود و فندقکم 17 ماه از روزهای زندگیش و پشت سر  گذار پارسال این موقع مامانی بعد از مرخصی زایمان به اداره برگشت چه روزهای سختی رو گذروندم خوب حالا بهتر تقریبا عادت کردم توهم بزرگتر شدی و خیالم راحت تر مامانجون و باباجونم که تورو بیشتر از همه دوست دارند خدا کنه که همیشه سلامت باشند و خدا برامون خفظشون کنه شیرین عسلی مامان نمی دونی که از داشتنت چقدر خوشحالم و به خاطر تو از...
18 مرداد 1390

عید امسال عسلی

   سال نو مبارک عید اومده بهار اومده این سفره هفت سین این سمنو این سبزه خوشگلی شمعارو ببین مامانی چقدر نور دارن وای آرمیتا گلها رو نکن مامانی گناه دارن تو که همشون و پرپر کردی اینا حرفهایی بود که مامانی و دختری موقع چیدن سفره هفت سین با هم زدند با اون لحن شیرین و حرف زدنهای قشنگت که دل همه رو مخصوصا مامانی رو حسابی میبری سفره هفت سین و میگفتی اف شین و هی از من سوال میکردی منم جوابت و میدادم و تو با اون گفتار شیرین عسلیت تکرار میکردی خیلی خوب که تو هم مثل خودم این سفره و مراسم عید رو دوست داری چون کلی ذوق میکردی و از خودت احساسات و تو قالب رقص و خنده و شلوغ کاری و فضولی نشون میدادی   صبح روز 29 با بابا حمیدی...
18 مرداد 1390

دخترم خیلی خانم شده

سلام عشق مامان و بابا شیرینی من چقدر دوست دارم گلی خانم عزیزترینی برای همیشه مدتی که برات یه ماشین صورتی خوشگل که در اصل قرار شما باهاش آموزش دستشویی رفتن رو ببندید خریدیم و کم و بیش یاد گرفتی که باید چطوری روش بشینی گاهی اوقات هم عروسکات رو میزاری انونرو خیلی بامزه تو به اونا اموزش میدی که اونجا ییش کنند خیلی این کارات بامزست الهی دورت بگردم  مامانی اصلا برای این کار هیچ استرس و فشاری بهت نیاوردم و هنوزم هم خونه مامان جون اینا پوشک میشی و بعدازظهرها که میایم خونه خودمون باز میزارمت کم و بیش چند دفعه ای هم خرابکاریهایی کردی اما من همیشه با خوشرویی باهات برخورد کردم و اصلا هم عجله ندارم که شما همه...
18 مرداد 1390

حوصیله ندالم

عشق مامانی سلام آخه فدات بشم تو چی میفهمی از حوصله نداشتن که چند روزی یاد گرفتی و تا یه کم از بازیت کم میشه یا گشنت میشه یا هر دلیل دیگه ای که نمی پسندی زود اخمهای قشنگت و میکنی تو هم و میگی که حوصیله ندالم جالب اینجاست که نصف شب که بنا به دلیلی از خواب میپری هم همینو میگی من که شبا خندم میگره از دست این حرفت و بهت میگم چرا مامانی حوصله نداری بخواب صبح میریم برات حوصله میخریم خیلی باحالی دختر شیرینم اونروز رفتیم دم مغازه و شما دو مدل بستنی انتخاب کردی و مامانی برات خرید و بعد که ازت پرسیدم حالا حوصله داری گفتی آره منم گفتم از این به بعد هر وقت که حوصله نداشتی میریم برات میخریم . حدود دو هفته است که دیگه پوشک نمی شی و خیلی خوب و به موقع...
18 مرداد 1390

واکسن 18 ماهگیت

سلام جیگر مامانی دورت بگردم که پات و اوف کردم و نمی تونی خوب راه بری دیروز با خاله فاطی بردیمت برای واکسن 18 ماهگیت که البته یک هفته دیرتر شد به خاطر اینکه خانم گل من مریض بودی و دارو میخوردی دوازدهم بهمن صبح ساعت 9 با عمو علی و خاله فاطی رفتیم درمانگاه چقدرم شلوغ بود تو هم که از خدا خواسته اون همه نی نی رو یه جا دیده بودی کلی خوشحال بودی یکی دو تا دوست هم پیدا کردی اون وسط گیگیلی راه میرفتی و به همه نی نی ها یه سری میزدی نازشون میکردی و بعد میرفتی سراغ بعدی خلاصه نوبتمون که شد خانم دکتر یه کمی باهات حرف زد تا حواست رو پرت کنه ولی خوب شما دادت دراومد و حسابی جیغ زدی تا واکسنات زده شد بعدم که اومدیم بیرون بردمت مغازه کلی قاقا خریدیم تا گو...
12 مرداد 1390

سفر به خونه خدا

عشق مامان دختر گلی من که حالا حاج خانومی شدی برای خودت سلام اولین سفر معنوی زندگیت به خونه خدا دختری من روز هفتم اسفند سال 1389 صبح ساعت 7 تو فرودگاه بود تا برای یه سفر بزرگ وقتی که خیلی کوچیک بود آماده بشه عسلی مامان من و تو مامان جون و دایی محمدرضاو زندایی و خاله مریم و خاله فاطمه یه سفر خیلی شیرین رو با هم شروع کردیم که کلی ماجراهای شیرین و یه سری هم البته تلخ پیش اومد سفر خوبی بود اگرچه تو کوچولو خانمی گل مامان من و خیلی اذیت کردی البته تقصیری نداشتی مریض شدی و کلی بهونه گیر ولی خوب همه اینا گذشت و خاطرات یه زیارت خیلی خیلی قشنگ برامون باقی موند صبح شنبه تو فرودگاه خیلی معطل شدیم پروازمون کلی تاخیر داشت شما هم اولش خیلی خ...
12 مرداد 1390

ماه عاشقی

    رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا مستعد سفر شهر خدا کرد مرا از گلستان کرم طرفه نسیمى بوزید که سراپاى پر از عطر و صفا کرد مرا نازم آن دوست که با لطف سلیمانى خویش پله از سلسله دیو دعا کرد مرا فیض روح‌القدسم کرد رها از ظلمات همرهى تا به لب آب بقا کرد مرا من نبودم بجز از جاهل گم کرده رهى لایق مکتب فخر النجبا کرد مرا در شگفتم ز کرامات و خطاپوشى او من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا دست از دامن این پیک مبارک نکشم که به مهمانى آن دوست ندا کرد مرا زین دعاهاست که با این همه بى‌برگى و ضعف در گلستان ادب نغمه سرا کرد مرا هر سر مویم اگر شکر ک...
12 مرداد 1390

2سال پیش

سلام خانمی خوبی مامانی فردا 24 ماهت رو پر میکنی و 2 ساله میشی مامانی هنوز باور نمی کنه که دختر کوچولوش انقدر بزرگ شده که به این خوبی حرف میزنه تصمیم میگیره غصه مامانی رو میخوره و باهاش همدردی میکنه کمک مامانی و امید اون الهی به فدات خیلی خیلی دوست دارم عزیز دلم شیرین زبونم 2سال پیش مثل امرزو تو بیمارستان بستری شدم برای اینکه فردا بتونم روی ماهت رو ببینم دلشوره عجیبی تو وجودم بود برای همه مسائل ولی دیدن تو و داشتنت از همه برام شیرین تر و بهتر بود طوری که همه دردها و اتاق عمل و بقیه چیزها اصلا برام مهم نبود فقط و فقط وجود نازنین تو اینکه سالم به دنیا بیای و مامانی صدای قشنگ گریه ات رو بشنونه و بتونه تو بغلت بگیره و بوت کنه  خدارو صد ...
12 مرداد 1390